در اندیشه ای بود.اندیشه ای نامد تا بخشکاند اندیشه های پوسیده ام را و تهدیدی دگر ریزد که ای خفتگان در آب .در اندیشه های کور به پاخیزید بر خفتگان، آب بپاشید که یک روز گذشت.
و تو در گردباد زمان چرا خفته ای؟
پایم شکست در توطئه انسانها . دستهایم شکست در خاموشی گدایان راه.
دستهایم را باز می کنم به شوق نور. در افق شبناک دور. به امید چمن زارهای بیدار که در دایره افق می آیند . نزدیک می شوند و مرا درشوق نور در پناه می گیرند.
اما نور کو؟ کجا رفت؟
در افق ناکام به شب دریا فرو افتاد.
جلوه های نور مرا برمی تاباند. در سحر گاه دگر .
و صدای آشنای نا آشنایی از افقِ سحرگاه دور فریاد بر می دارد که انسان کو؟
هر روز بر اتاقی سر می زنم تا بنویسم بر دیوارهایش . دیوارها همه سیاه شده اند. پاکش می کنم تا روشنی بیاید. پاک نمی شود.
انگشتانم زخم بر داشته است . آیا تو نمی خواهی روشنی را دریابی؟ پس چرا بر موج انگشتانت رگه های نا امیدی نوشته ای ؟
سر به زانو می گذارم .نمی دانم صفحه های سپید را کجا جا گذاشته ام.
من بر سر حادثه ها می روم . تا به کجا می روم؟
تا به خدا . تا بگویم با او این چگونه آدمی هست که آفریدی؟
هرکس به اندیشه ای ، روشی ، رفتاری. وه چه وجودی ! چه خلقتی ! چه شری!
من در این خاک سیاه به مهر تو بیدارم .
خدا تو کجای کاری؟ این شگفت خلقت خود را برای چه در این خاک رها کردی ؟
همه در آشوب . همه در سر ،تخریب. همه جا درغوغای ماتم و غم. همه در پریشانی . همه در سودای دیوانگی . ای خدای دانا تو کجای کاری؟
درباره این سایت